مدح و شهادت امام هادی علیهالسلام
ای قـبـلـه گـاه اهـل ولا سـامـرای تـو بـالاتـرین عـبـادت شـیـعـه ولای تــو هم نـور داده بر هـمه درس هـدایتـت هم رهنمای ماست سراج الـهـدای تو آئـیــنـۀ رســول خـــدایـی و دیــدهانـد روی خـدا بـه رویِ محمـد نمـای تـو بیـگـانه با خـداست به حـقّ خـدا قسـم آنکو در این جـهـان نـبود آشـنای تـو نزدیک تر ز جان مـنی ای عزیز دل هرچنـد دورم از حرم بـا صـفای تـو وقـتی قـدم به برکۀ شـیـران گذاشـتی صورت گذاشت شیر درنده به پای تو دستی ز دل برآر و دعا کن به جان ما ای جان گرفـته جانِ دعا با دعای تو حتی اگر به گـرد حـرم آورم طـواف باشد دلم به جانب صحن و سرای تو بیمار کن مرا که شـفـا یـابم از دمـت ای چشم صد مسیح به دارالشـفای تو کـوری، به از نـدیـدن روی خـدا نـمـا لالی، به از نـگـفـتن مـدح ثـنـای تــو بـالاتری از ایـن کـه بگـویـنـد سـیدی بـاشـد هـزار حـاتــم طـایی گـدای تـو ای از ازل بـه عـالـم و آدم امـامـتـت مـا را گـدای سـامره کن از کرامتـت آیـا شـود کـنــار ضــریح مـطـهــرت یک صبحگاه جامعه خوانم به محضرت بگشای لب که خوانده و دیدند جامعه نـور است نـور، نـور کـلام مـنـوّرت تنها وحوشِ برکه نگـشـتند بر تو رام گردد به یک اشاره دو عالم مسخرّت آئـیـنـۀ امـام رضــایی خــدا گواســت دیـدنـد و گـفـتـهانـد رضای مکـرّرت وقتی که با سـپاه تو گردید رو به رو میخواسـت جان دهد متوکـل برابرت بر وصل حور و بادۀ جنّت چه حاجتش آن کو شرابِ نـور بنوشد ز ساغـرت تو کعبۀ دل اَستی و دل سامرای توست سوگند میخورم به تو و جد و مادرت تو آفـتـاب حُـسنی و آئـیـنـهات حَـسن تو بحر بیکرانی و مهدی است گوهرت ای چارمین علی دهمـین حجّـت خـدا ای کردگـار عـزّو جـل مدح گسـترت راهم بده که از دل و جان میزنم صدات در بـاز کـن که آمـدهام بـاز در بـرت هر جا به جای جای جهان پا نهـادهام دیـدم به صحـن سـامـرهات ایسـتادهام ای سُرِّ من رآیِ تو را عـطـر کـربلا سرداب و صحن و تربت پاک تو با صفا دشمن تو را به جانب بزم شراب برد قـرآن کجـا، شـراب کجا و شـما کجـا جام شراب کرد تعارف به حضـرتت بـاالله تـو را نـبـود چـنـیـن نـاروا روا آن کافری که کرد جسارت به فاطمه پامـال کرد از ره کـین حرمت تـو را یک عمر بود و بود غذای تو خون دل دیگر بـرای قتـل تـو زهـر سـتم چرا زد شـعله بر دلـت مـتوکـل هـزار بار کـان بی حیا به مادر تو گـفـت ناسـزا ای زادۀ حسـیـن بـگـو بـا کـدام جـرم نگـذاشت تا کنی سفری سـوی کـربلا هـر کس که بود زائـر جـد غریب تو میشد به خـنجـر مـتوکل سـرش جدا هر چند پاره شد جگرت از شرار زهر راحت شدی از آن همه اندوه و ابـتلا میـثم بـه بوسـتان جـنـان نـاز می کنـد یک شب اگر که راه دهندم به سامرا هر جا به جای جای جهان پا نهـادهام دیـدم به صحـن سـامـرهات ایسـتادهام |